جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۰

شک­‌های فلسفی



تعریف فلسفه برحسب آیین فلسفی‏ ویژه‌ای که اتخاذ می‏کنیم، متفاوت است؛ تنها آنچه می‌‏توان در آغازاین گفتار گفت‏ این است که بعضی از مسائل هستند که‏ برای برخی کسان جالب توجه اند و دست کم‏ در زمان کنونی به علم خاصی تعلق ندارند. این مسائل همه به اینگونه ‏اند که شک ­های‏ پیرامون آنچه متعارفاً به منزلۀ «معرفت» پذیرفته شده است، بر می ‏انگیزند. اگر بنا باشد پاسخی به این شک ­ها داده شود، تنها به وسیلۀ بررسی ویژه ‏ای است که بر آن‏ نام «فلسفه» می ‏نهیم. ازاین ‏رو نخستین گام‏ در به دست آوردن تعریفی از فلسفه بیان‏ این مسائل و شک­ هاست که خود قدم اولی‏ در بررسی واقعی فلسفه به شمار می ‏رود. در میان مسائل سنتی فلسفه بعضی در ورای نیروهای شناخت قرار دارند. و از این‏ رو پرداخت عقلی آنها به نظر من ناممکن‏ می‏ نماید؛ من کاری به اینگونه مسائل ندارم.

فلسفه از کوششی سخت پیگیر برای‏ رسیدن به معرفت راستین پدید می ‏آید. آنچه در زندگی متعارف به منزلۀ معرفت پذیرش‏ یافته مبتلا به 3 عیب است: اطمینان‏ محض، ابهام و تناقض. گام نخست به‏ سوی فلسفه همان آگاهی از این عیبهاست. این کار نه برای آن است که به شکاکیتی‏ کاهلانه دلخوش سازیم، بلکه با پیمودن‏ این گام معرفتی اصلاح شده حاصل‏ می آید که آزمون ‏پذیر، دقیق و هماهنگ‏ خواهد بود. البته مایلیم که معرفت‏ خصوصیت دیگری به نام جامعیت دارا باشد، یعنی قلمرو معرفت مان تا آنجا که‏ ممکن است وسیع باشد. ولی این بیشتر کار علم است تا فلسفه. آدمی با بیشتر دانستن مطالب علمی ضرورتاً فیلسوف‏ بهتری نمی ‏شود. اگر به فلسفه علاقه‏ مند است باید به فرا گرفتن اصول، روشها و مفاهیم کلی بپردازد. کار فیلسوف در مرحلۀ دوم حقایق جزئی آغاز می ‏شود. علم‏ می ‏کوشد که این حقایق جزئی را به وسیلۀ قوانین علمی در دسته‏ هایی گرد آورد. برای‏ فلسفه بیشتر همین قوانین مواد خام به‏ شمار می ‏رود تا حقایق جزئی اصلی. فلسفه‏ متضمن نقد معرفت علمی است، و این امر نه از دید گاهی مآلاً متباین با دیدگاه علمی، بلکه از منظری است که جزئیات را کمتر و هماهنگی کل مجموع علوم خاص را بیشتر به لحاظ می‏ آورد.

علوم خاص هم با استفاده از مفاهیم‏ پدید آمده از فهم عادی، چون اشیاء و کیفیتشان، مکان و زمان و علیت، رشد و نمو کرده ‏اند. علم خود نشان داده است که‏ هیچیک از این مفاهیم کاملاً توانایی تبیین‏ جهان را ندارد. بازسازی مبانی و اصول‏ کلی از حوزۀ هر علم خاص خارج است. این وظیفه که به اعتقاد من اهمیت فراوان‏ دارد، باید به عهدۀ فلسفه واگذارده شود. به‏ گمان من، خطاهای فلسفی در اعتقادات‏ فهم عادی نه تنها علم را دچار آشفتگی‏ می‏ کند، بلکه اخلاق و سیاست، نهادهای‏ اجتماعی و رفتار زندگی روزمره نیز از گزند آن ایمن نیست. کار من در این تحقیق در همان حوزۀ عقلی باقی خواهد ماند. ولی‏ اگر بر خطا نباشم، ماجراهای عقلی گسترده‏ در راه ما، در جهت­های بسیاری که در نگاه‏ نخست دور از موضوع اصلی مان می ‏نماید تأثیر می ‏نهد. تأثیر احساسات در معتقدات‏ و عکس آن، یعنی تأثیر معتقدات در احساسات، بحث جالبی برای روانشناسان‏ جدید مطرح می ‏کند.

لحظه‏‌ای پیش سه عیب اطمینان محض، ابهام و تناقض را در اعتقادات متعارف برشمردم. این کار فلسفه است که بدون‏ ترک یکسرۀ معرفت، تا سر حد توانایی به‏ اصلاح این عیبها بپردازد. انسان برای‏ آنکه فیلسوف خوبی باشد، باید اشتیاق شدیدی‏ به دانستن، آمیخته به حزمی فراوان در اعتقاد به دانایی خویش، دارا باشد. او باید همچنین صاحب فراستی منطقی و عادت به‏ تفکر دقیق باشد. بی گمان همۀ این خصوصیات‏ درجاتی دارد. ابهام بخصوص، تا حدودی‏ از متعلقات تمامی تفکر بشر است. از مقدار این ابهام می ‏توان کاست ولی رفع آن به‏ تمامی، در حد توانایی آدمی نیست. از این ‏رو، فلسفه فعالیتی است مداوم. چیزی‏ نیست که در آن بتوان کمال فرجامین را به ‏طور قطع حاصل کرد. فلسفه از این حیث به‏ خاطر ارتباطش با الاهیات متحمل خسرانهایی‏ شده است. احکام جزمی الاهیات ثابتند و راست آیینان آنها را اصلاح‏ ناپذیر می­انگارند. فیلسوفان نیز چه بسا کوشیده ‏اند تا دستگاههای غایی همسانی پدید آورند، زیرا نخواسته ‏اند به نتایج تدریجی و مقرون‏ به صحت که رضایت اصحاب علم را فراهم‏ می ‏آورد، بسنده کنند. به نظر من، آنان‏ در پیش گرفتن این راه بر خطا بوده ‏اند. فلسفه باید مانند علم روشی تدریجی و موقت داشته باشد. حقیقت غایی به آسمان‏ تعلق دارد و نه به این جهان.

سه عیبی که گفتم به هم پیوسته‌اند و آگاه شدن از یکی، احتمالاً به شناخت آن‏ دو دیگر راه می‏ برد. هر سه را با ذکر چند مثال روشن می ‏کنم.

نخست سراغ اعتقاد به اشیای عادی‏ چون میز و صندلی برویم. در زندگی‏ متعارف دربارۀ آنها احساس اطمینان‏ می ‏کنیم و با این همه، دلایل این اطمینان‏ براستی ناکافی است. فهم عام چنین می ‏انگارد که آنها همان هستند که به نظر می ‏رسند. ولی چنین انگارشی درست نیست. این‏ اشیاء در نزد دو مشاهده ‏گر همزمان، یکی‏ و همانند نیستند. دست کم درستی این‏ اعتقاد تا آنجایی ناممکن است که شیئی واحد و برای مشاهده‏ گران یکی باشد. هر آینه‏ معترف باشیم که شیئی همانی نیست که می ­بینیم، پس اطمینان از هستی یک شیئی را احساس نخواهیم کرد. به ‏هرحال به زودی از این مانع گذشته و می ‏گوییم که البته آن شیئی‏ «واقعاً» همان است که فیزیک می ‏گوید، هست. فیزیک می ‏گوید که یک میز یا صندلی «واقعاً» عبارت است از دستگاهی‏ عظیم از الکترون و پروتون که به سرعت‏ در فضای خالی میان خود در حرکتند. ولی‏ فیزیکدان هم مانند فرد عادی برای دریافت‏ جهان جسمانی متکی به حواس خویش‏ است. اگر پیش او بروید و به‏ طور جدی‏ از او بپرسید: «لطفاً در مقام یک فیزیکدان‏ به من بگویید که یک صندلی چیست؟» پاسخی دانشمندانه خواهید داشت. اما چنانچه بی ‏مقدمه بپرسید: «آیا آنجا یک میز هست؟» خواهد گفت: «البته که هست، مگر آن را نمی ‏بینید؟» شما به این پرسش‏ باید پاسخ منفی دهید. باید بگویید: «خیر من می‏توانم رنگهای معینی را ببینم، ولی از الکترون و پروتون خبری نیست، و شما می‏ گویید که یک صندلی از همینها تشکیل‏ یافته است.» او ممکن است پاسخ گوید: «آری، اما تعداد کثیری الکترون و پروتون‏ نزدیک به هم چون قطعه رنگی به نظر می ‏آید.» آنگاه شما می‏ پرسید: «منظورتان‏ از به نظر می ‏آید چیست؟» جواب او حاضر و آماده است. منظورش این است که امواج‏ نور از الکترون و پروتونها حرکت کرده‏ (یا به احتمال بیشتر به وسیلۀ آنها از یک‏ منبع نورانی منعکس شده)، پس از رسیدن‏ به چشم یک سلسله تأثیرات به روی میله‏ ها و مخروطها، عصب بینایی یا مغز نهاده و سرانجام احساسی را به بار می ‏آورند. او هرگز چشم یا عصب بینایی یا مغز و همچنین‏ صندلی را ندیده است: تنها قطعه رنگهایی را دیده که می ‏گوید آنچه به چشمان «به نظر می ‏آید» هستند. یعنی او فکر می ‏کند احساسی که شما (همان ‏طور که شما فکر می ‏کنید) هنگام دیدن صندلی دارید، دارای‏ یک سلسله علل فیزیکی و روانشناختی‏ است، اما خود او نشان می ‏دهد که همۀ آنها ذاتاً و تا جاودان خارج از حوزۀ تجربه قرار گرفته ‏اند. با این همه او چنین وانمود می ‏کند که عملش را براساس مشاهده‏ بنیان گذارده است. بدیهی است که در اینجا مسئله ‏ای که نه به فیزیک بلکه به‏ یک نوع بررسی کاملاً متفاوتی تعلق دارد، برای منتقدان مطرح می ‏شود. در اولین‏ مثال ملاحظه کردیم که پیکرد دقت نابودکنندۀ یقین است.

اعتقاد فیزیکدان بر این است که‏ الکترونها و پروتونهایش را از آنچه مدرک‏ اوست، استنتاج می ‏کند. اما استنتاج‏ هیچگاه در سلسله زنجیر منطقی عمل‏ نمی ‏شود، چنانچه می ‏شد آن اندازه موجه‏ نمی ‏نمود تا اطمینان زیادی را تضمین کند. به واقع تمام مرحلۀ سیر از اشیاء متعلق‏ فهم عام به سوی الکترون و پروتون به‏ وسیلۀ اعتقادات معینی انجام می ‏شود که‏ هرچند ندرتاً آگاهانه ولی در هر انسان‏ طبیعی پیدا می ‏شوند. این اعتقادات تغییرناپذیر نیستند، اما مانند یک درخت رشد و نمو می ‏کنند. در آغاز، ما چنان می‏ اندیشیم‏ که یک صندلی همان است که به نظرمان‏ می ‏نماید و زمانی که نگاه از آن برگیریم، همچنان خواهد بود که بوده.

با کمی تأمل پی می ‏بریم که این دو اعتقاد باهم ناسازگارند. اگر بنا باشد که صندلی‏ مستقل از مشاهدۀ ما به بودنش ادامه دهد، پس لزوماً باید چیزی ورای قطعه رنگی‏ باشد که می ‏بینیم. چرا که این رنگ به‏ شرایطی خارج از صندلی چون چگونگی‏ افتادن نور و اینکه آیا عینکی آبی رنگ به‏ چشم داشته باشیم و غیره وابسته است. این امر دانشمند را وا می ‏دارد تا صندلی‏ «واقعی» را همچون علت (یا بخش مهمی از علت) احساسهای ما هنگام مشاهدۀ صندلی‏ بداند. بدین ترتیب ما گرفتار این اعتقاد می ‏شویم که علیت مفهومی لمی ( a priori) است، زیرا بدون آن دلیلی نمی‏ توان برای‏ فرض گرفتن وجود صندلی «واقعی» در دست داشت. همچنین به خاطر دوام و بقا، مفهوم جوهر را داخل می‏ کنیم: صندلی‏ «واقعی» جوهر یا جواهری است دارای‏ کیفیت دوام و قوۀ موجبۀ احساس. این‏ اعتقاد مابعدطبیعی در استنتاج‏ الکترونها و پروتونها از احساسات، به‏ طرزی کم ‏و بیش ناآگاهانه مدخلیت داشته‏ است. فیلسوف باید چنین اعتقادات را به‏ پرتو روشن روز بکشاند و ببیند آیا باز زنده به جای خواهند ماند یا خیر. غالباً معلوم می ‏شود که این ‏رو بازی، آنها را معدوم‏ می‏ کند.

دلیل و مدرک یک قانون فیزیکی و یا هر قانون علمی همیشه مستلزم حافظه‏ و شهادت است. ما باید به مشاهدات‏ پیشبینی که به یاد می ‏آوریم و هم به چیزهایی‏ که دیگران می ‏گویند مشاهده کرده ‏اند، اعتماد و استناد کنیم. شاید علم در آنجا می ‏توانست بدون شهادت پیش رود. ولی‏ به زودی زمانی فرا رسید که هرگونه‏ پژوهش علمی براساس نتایج متحقق قبلی‏ و اتکاء مضبوطات دیگران بنیان نهاده شد. حقیقت این است که بدون یاری جستن از شهادت، به زحمت می ‏توانسته ‏ایم اطمینان‏ زیادی از وجود اشیاء داشته باشیم. گاهی‏ افراد مبتلا به اوهام ‏بینی می ‏شوند و چنین می ‏پندارند که اشیایی را ادراک می ‏کنند. اما این اعتقاد مورد تأیید شهادت دیگران نیست. در چنین موارد حکم ما این است که اینان‏ در اشتباهند. شباهت بین ادراکات افراد گوناگون در وضعیتهای همسان ما را به‏ اطمینان از علیت بیرونی ادراکاتمان وا می ‏دارد. اگر به این خاطر نبود، هرگونه‏ اعتقاد عادی به وجود اشیاء جسمانی مدتها پیش نابود شده بود. پس می ‏بینیم که‏ حافظه و شهادت ضروری علم هستند، هرچند که هر دو در معرض نقادی شکاکان‏ قرار دارند. ما ولو اینکه در پاسخگویی به‏ این نقادی کمابیش موفق باشیم، باز چنانچه‏ طرز تفکری معقول داشته باشیم اطمینان به‏ معتقدات نخستین مان کمتر از پیش خواهد شد. بار دیگر تدقیق، از اطمینان محض‏ خواهد کاست.

حافظه و شهادت هر دو ما را به قلمرو روانشناسی سوق می ‏دهند. من با حافظه‏ شروع می ‏کنم.

حافظه واژه ‏ای است که چندین معنا دارد. معنای خاصی که در این لحظه مورد توجه من قرار می ‏گیرد، عبارت است از یادآوری رویدادهای گذشته. یادآوری چندان‏ خطاپذیر است که آزمایشگر از همان لحظۀ اول نتیجۀ آزمایش خود را ضبط می‏ کند. او چنین می ‏انگارد که احتمال خطا در استنتاج رویدادهای گذشته از کلمات‏ نوشته، کمتر از معتقدات مستقیمی است‏ که حافظه را تشکیل می‏ دهند. اما بین‏ مشاهده و ضبط مدتی ولو چند لحظه باید سپری شود، مگر آنکه مطلب ضبط شده‏ آن اندازه جزئی باشد که برای تعبیر آن‏ حافظه لازم آید. بدین‏ سان، نیاز به اطمینان‏ کردن به حافظه امری است پرهیزناپذیر. به علاوه بدون حافظه نمی‏ توان اندیشۀ تعبیر ضبط شده ‏ها را، آنجا که به گذشته‏ راجع می‏ شود، به خود راه داد؛ چه دانستن‏ اینکه گذشته‏ ای وجود داشته است ممکن‏ نخواهد بود، فیلسوف شکاک گذشته از براهین اثبات شدۀ خطاپذیری حافظه، ملاحظۀ دیگری را مصرانه پیش می‏ کشد. او ممکن است بگوید: فعل یادآوری که اکنون‏ روی می ‏دهد، به هیچ روی ثابت نمی‏ کند که‏ امر به یاد آمده در زمان دیگری رخ داده‏ باشد؛ چون احتمال دارد که جهان 5‏ دقیقه پیش و درست مانند آن زمان،‏ یعنی آکنده از یادها و خاطرات گمراه ‏کننده سریعاً پیدا آمده است. دشمنان داروین‏ برهانی از اینگونه علیه تکامل اقامه‏ می‏ کردند. آنان می‏ گفتند: جهان به سال‏ 4004 پیش از میلاد، همراه با همۀ سنگواره‏ هایش که به خاطر آزمون ایمان‏ ما در آن نهاده ‏اند، تکوین یافته است. جهان‏ ناگهانی آفریده شده و آفرینش آن طوری‏ است که گویی از پیش تکامل حاصل کرده‏ است. هیچگونه امتناع منطقی در این نظر، و مشابهاً در نظری که مدعی شود جهان‏ 5 دقیقه پیش با همۀ خاطرات و مضبوطاتش‏ ایجاد شده وجود ندارد. ممکن است این‏ نظر، فرضیه‏ ای نامحتمل باشد ولی منطقاً رد کردنی نیست.

گذشته از این برهان کلی که شاید شگفت‏ انگیز و وهم ‏آمیز تلقی گردد، براهین‏ دیگری که به جزئیات داخل می ‏شود، بر شک‏ ما به حافظه می ‏افزاید. بدیهی است که‏ تأیید مستقیم اعتقاد به یک رویداد گذشته‏ امکان پذیر نیست، زیرا ما یارای آن را نداریم که‏ گذشته را وادار کنیم از نو اتفاق بیفتد. می‏ توانیم تأییدی نوعاً نامستقیم در اظهارات‏ و مکشوفات دیگران و مضبوطات معاصر بیابیم.#

ترجمۀ جلال الدین اعلم
مجله آموزش و پرورش (بهمن 1349) - شماره 120


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر